مصاحبه مجله سرنخ همشهری با یکی از مراجعان آتنا
مصاحبۀ دوهفته نامه «سرنخ» در شماره 332، با یکی از مراجعان آتنا؛
ماهرخ آرزو دارد، دخترش بتواند در آرامش بزرگ شود و قد بکشد
یک جان چه بود؟ صد جان منی؛
میترا شکری- رویای اغلب دخترهای 18سالهی این زمانه که تاریخ تولدشان به دههی هشتاد برمیگردد، آماده شدن برای کنکور و هدفگذاری برای آینده است. خیلیها برای رسیدن به آرزوهایشان نقشههای مختلف میکشند، اما زمانی که با «ماهرخ» 18ساله صحبت میکنم، هیچکدام از رگههای خوشحالی از این جنس در وجودش نیست. چیزی که در وجود ماهرخ خیلی نمود دارد، معصومیتش است. زمانی که با لحن کودکانهاش از زخمهایی میگوید که هزار سال عمر دارد. ماهرخ، همراه دخترش نزدیک دو ماه است در موسسهی آتنا که به شکل جدی در حوزهی خشونت علیه زنان و کودکان فعالیت میکند، مشغول زندگی است.
بدبختی قبل تولد
شروع گرههای کور زندگی «ماهرخ» به روزهای قبل از تولدش برمیگردد. زمانی که پدر و مادرش قبل از تولد او از یکدیگر جدا شدند:«مادرم همسر دوم پدرم بود. پدرم از ازدواج اولش چهار فرزند داشت و بعد با مادر من آشنا شد. تا جایی که من میدانم پدرم قرار بود با مادرم زندگی خوب و خوشی داشته باشد اما چون مادرم سمت اعتیاد رفته بود، آنها تصمیم گرفتند از هم جدا شوند. تصمیمشان جدی بود. حتی زمانی که متوجه شدند مادرم باردار هست هم سر تصمیمی که گرفته بودند مانند و از هم جدا شدند.»
زندگی با نامادری
ماهرخ زمانی که به دنیا آمد، چشمانش را در خانهی نامادریاش باز کرد. همسر اول پدرش. مادر او حتی نخواسته بود چند روزی از دخترش مراقبت کند:«زن بابا و بچههایش آدمهای بدی نبودند، اما خوب هم نبودند. شرایط زندگی الانشان هم از من بهتر است. همگی درس خواندهاند. ازدواج کردهاند. اما شرایط من فرق داشت. من همیشه مثل یک موجود اضافه به چشم آمدم که جا را برای دیگران تنگ کرده بود.
مثل سند خیانت پدرم به همسر اولش بودم. برای همین هم خیلی من را دوست نداشت و وقتی سن و سالم کم بود شوهرم داد. همیشه با خودم میگویم اگر مادرم بالای سر من مانده بود، اعتیادش را ترک میکرد و واقعا مادرم میشد، باز هم من اینقدر بدبخت بودم یا نه؟ یکی از خواهرانم که چند سال از من بزرگتر است شوهر نکرده، درس خوانده و الان دکتری روانشناسی دارد. شاید من هم میتوانستم مانند او درس بخوانم و موفق شوم.»
ازدواج کردم
ماهرخ به دلیل مشکلاتی که در خانه با آن دست و پنجه نرم میکرد، دنبال راه گریز بود. حتی به این که برود دنبال مادرش هم فکر میکرد، اما اطرافیان بارها به او گفته بودند که مادرش از نظر اخلاقی و اجتماعی وضعیت خوبی برای نگهداری یک دختربچه را ندارد: «14سالم بود که نامادریام به من گفت باید با این پسری که به خواستگاریات میآید ازدواج کنی. من که از چیزی سر در نمیآوردم، او حتی پدرم را هم راضی کرد که من در آن سن کم ازدواج کند یاسر شوهرم از من ده سال بزرگتر است. هیچ شناختی روی او و خانوادهاش نداشتیم و کاملا غریبه بود و به شکل سنتی به خواستگاری من آمد.»
کتک در حد مرگ
این دختر14ساله با مردی که 10سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و برای ادامهی زندگی به تهران آمد. جایی که فکر میکرد قرار است زندگیاش رنگ بهتری بگیرد. خیلی هم رویایی به ماجرا فکر نمیکرد، همین برایش کافی بود که در خانهای به عنوان یک آدم اضافه زندگی نکند. اما زندگی به شکل دیگری پیش رفت: «ما کلا یک ماه نامزد و عقد بودیم، بعد هم عروسی کردیم به تهران آمدیم. آنقدر زمان نداشتیم که یکدیگر را بشناسیم در فرهنگ ما معاشرت قبل از ازدواج خیلی باب نبود و من شاید یک یا دوباره همسرم را قبل ازدواج دیدم. چه میدانستم رفتارش قرار است چطور باشد. حتی با هم حرف هم نزده بودیم که کمی اخلاقش دستم بیاید. بدون هیچ ذهنیتی، فقط برای اینکه باید از آن خانه بیرون میآمدم ازدواج کردم. البته اگر مخالفت هم میکردم راه به جایی نداشتم، ازدواج در آن سن، شرایطی بود که برای من در نظر گرفته بودند.
بعد هم که آمدیم تهران. بدون اینکه کسی را کنار خودم داشته باشم. دو روز بعد ازدواجمان روی سرم بنزین ریخت، میخواست من را آتش بزند. همانجا فهمیدم که این زندگی قرار نیست برای من روزهای خوبی داشته باشد. وعدهی کتکهایی که من از او میخوردم گاهی از وعدههای غذایی یک روز هم بیشتر بود. هیچوقت قبل از اینکه به نفس نفسهای آخر بیفتم دست از کتک زدن نمیکشید.»
همسرم معتاد بود
زندگی پدر و مادر ماهرخ بر اثر اعتیاد از بین رفت. مادرش هنوز یک جایی دور از او مشغول مصرف مواد است، پدرش هم اعتیادش را مانند قبل ادامه میدهد. این مسیر در معرض افراد معتاد قرار گرفتن، تا زندگی مشترک ماهرخ هم کشیده شد:«یاسر از همان روزهای اول، آشکارا تریاک کشیدن را شروع کرد. هیچ ابایی هم از این نداشت که مصرف نکند. بعد از اینکه نشئه میشد هم به چیزی گیر میداد و شروع میکرد به کتک زدن من. بعد هم من را از خانه بیرون میکرد.
در طول این چهار سال زندگی مشترک، بارها مجبور شدم به بهزیستی مراجعه کنم و آنجا بمانم. اما هر بار من را دوباره به خانهی شوهرم فرستادند تا شاید بتوانم زندگی کنم. اما راه چارهی ما این رفتنهای کوتاه نبود. ما برای هم ساخته نشده بودیم. همه به ما میگفتند اگر بچه بیاید زندگیتان درست میشود اما افسوس که زندگی ما از پایبست ویران بود.»
فرزند اولم سقط شد
ماهرخ چند ماه بعد ازدواج باردار شد. حتی کم سن و سال بودنش هم برای همسرش دلیلی نبود که کمی به او فرصت بدهد. او در سن کم مادر شد و بدتر از آن اینکه در سن کم داغ فرزندش را به بدترین شکل ممکن دید: «روزی که فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال بودم. میگفتم من و این بچه میتوانیم حداقل برای خودمان خوش باشیم و شاید به این بهانه زندگیمان هم بهتر شود. دوماهه باردار بودم که شوهرم شروع کرد به گیر دادن.
مثل تمام وقتهایی که بعد از مصرف به من گیر میداد و کتکم میزد. انگار من چاشنی مصرف مواد مخدرش بودم. یک روز آمد و به من گفت پول بده تا برای شب مواد بخرم. من کار در منزل انجام میدادم و درآمد کمی داشتم. یاسر هم معمولا پولهای من را میگرفت. اما آن روز آهی در بساط نداشتم تا به او بدهد. هر چقدر گفتم پول ندارم باور نکرد.
ما در خانهی اقوام او زندگی میکردیم. در یک زیرزمین شش متری که 10تا پله میخورد و پایین میرفت. دعوایمان از خانه به حیاط کشیده شد. برای اینکه کمی اوضاعش آرام شود، رفتم طبقهی اول که فامیلشان بود. گفتم چند ساعتی میمانم تا عصبانیتش بخوابد یا خانه را ترک کند و من بتوانم بروم پی زندگیام. اما از آن روزها نبود که آرام شود. آمد در خانهی آنها را باز کرد. دست من را گرفت و از همان جا کشان کشان آوردم تا حیاط. از بالای پلهها به سمت خانه پرتم کرد. همانجا بود که خونریزی کردم و بچهام سقط شد.»
همه از او میترسیدند
از ماهرخ میپرسم در تمام این مدت که با همسرت مشغول زندگی بودی و هر روز کتک میخوردی، کسی نبود که به کمکت بیاید یا به پلیس خبر بدهد؟ «همه از شوهرم میترسیدند. همسایه و فامیل چند مرتبه آمده بودند تا من را نجات دهند اما آنها هم درگیر شدند. از ترس جانشان جلو نمیآمدند. بیچارهها ده مرتبه به کمکم آمدهاند اما یاسر برخورد بدی با آنها داشت.
بحث یک بار و یک روز نبود که. توقع نداشتم آنها هر روز برای نجات من به حیاط خانه بیایند. خانوادهاش هم هیچوقت دخالت نمیکردند. این چیزها برایشان عادی بود. مادرش هم از پدرش کتک میخورد و توقعی نمیرفت که بخواهند از من دفاع کنند. البته این را هم بگویم همسرم آنقدر رفتار بد و زشتی دارد که آنها او را جزو بچههای خودشان هم حساب نمیکنند که بخواهند به من کمک کنند.»
تصور دیگری از زندگی داشتم
«من بدون اینکه همسرم را بشناسم با او ازدواج کردم و فکر میکردم زندگی بهتری در انتظار من است. برای من جا انداخته بودند که بعد ازدواج زندگیات بهتر میشود اما اینطور نبود. چند ماه بعد از سقط جنین اولم دوباره بچهدار شدم. دخترم که به دنیا آمد با خودم گفتم همسرم حتما با بغل کردن و وقت گذراندن با او اوضاعش بهتر میشود.
حتی سعی کردم با همسرم بهتر رفتار کنم اما این چیزها برای او اهمیتی نداشت. با او صحبت میکردم شاید نگاهش به زندگی عوض شود. چند ساعتی حرفهایم روی او تاثیر میگذاشت اما دوباره برمیگشت به همان حالتهای قبلیاش. میگفت من عصبی هستم و نمیتوانم خودم را کنترل کنم. تصمیم گرفتم همهی وقتم را بگذارم برای دخترم. خصوصا این که من نسبت به از دست دادن فرزند اولم، با اینکه هیچ تقصیری نداشتم اما خیلی احساس گناه میکردم و عذاب وجدان داشتم. میخواستم هر طور که شده برای «یاسمن» مادری کنم.»
از پدر و مادرم خبر دارم
ماهرخ هم از پدرش خبر دارد هم از مادرش. با اینکه سالهاست آنها را ندیده، اما انگار هنوز به خوب شدنشان امید دارد و از دور زندگیشان را رصد میکند: «میدانم که پدرم هنوز اعتیاد دارد و مادرم هم درگیر همان مشکلات قدیمی خودش است. یک مرتبه قبل ازدواج رفتم به خانهی مادرم. از گوشه و کنار طعنههای دیگران را میشنیدم و میدانستم مادرم کجا مشغول چه کاری است. شرایطش افتضاح بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا اصلا به دیدنش رفتم. به او گفتم کاش هیچوقت من را به دنیا نمیآورد.
پدرم شرایط مالی خوبی دارد. خواهر و برادرهای ناتنیام هم در آرامش زندگی میکنند. بعد از چند سال با نامادریام تلفنی صحبت کردم و گفتم او مسبب تمام مشکلاتی است که برای من پیش آمده. هر چند فکر میکنم حرفهای من برایش هیچ ارزش و اعتباری ندارد و از این بابت عذاب وجدانی نمیگیرد. اما همین که حرفهایم را زدم حالم بهتر است.»
میخواهم مددکار شوم
ماهرخ بعد از اینکه چند فرزندش به دنیا آمد و هنوز در بستر بود تا دوران نقاهتش را طی کند، دوباره از خانه بیرون انداخته شد و راهی برایش نماند جز اینکه به بهزیستی برود: «زمانی که راهی بهزیستی شدم، چند روزی آنجا ماندم. بعد مددکاران آنجا من را به موسسهی آتنا معرفی کردند. الان بیشتر از دو ماه است که با دخترم اینجا زندگی میکنم و خدا را شکر شرایط خوبی دارم. مددکاران و روانشناسهای اینجا جلسات متعددی برای من گذاشتهاند و کارهای طلاقم در حال انجام است. خودم هم درس خواندن را شروع کردهام. تا هفتم خواندهام و الان در کلاس هشتم هستم. میخواهم مددکار شوم و به کسانی که شرایط زندگیشان مانند خودم است کمک کنم.»
رهایش نمیکنم
ماهرخ مادرش را عامل خیلی از بدبختیهایش میداند. شاید اگر مادرش بود هم وضعیت خوبی نصیبش نمیشد، اما فکر اینکه به او فرصت ندادند شکل دیگری زندگی کند خیلی وقتها آزارش میدهد. برای همین است میخواهد بیش از آن چیزی که نیاز است برای دخترش مادری کند.
«هیچوقت دخترم را ول نمیکنم. با هر بدبختی که باشد به پایش میمانم. زندگی که نتوانستم برای خودم درست کنم را برای او میسازم. یک وقتهایی که به عقب برمیگردم میگویم کاش شوهرم اعتیاد نداشت، کاش پدرم من را هم دوست داشت، کاش مادرم میماند. اگر تمام این «کاشها» به واقعیت تبدیل میشد، الان آدم دیگری بودم. برای همین میخواهم تمام تلاشم را بکنم تا «یاسمن» زندگی خوبی داشته باشد و خدا حتی یک روزش را هم شبیه روزگار من رقم نزند.»
به جای دخترم تصمیم نمیگیرم
با این که پدر یاسمن درگیر ازدواج است. مادرش را هزار بار کتک زده و شرایط خوبی ندارد اما ماهرخ، سعی میکند به زندگی بچهاش عاقلانه نگاه کند:«من نمیتوانم جای بچهام تصمیم بگیرم که پدر نداشته باشد. شاید او بخواهد لحظاتش را با پدرش بگذراند و با او زندگی کند. با تمام مشکلات و دردی که از زندگی با یاسر برای من مانده، اما حتما شرایطی را فراهم میکنم که فرزندم در زمان مناسب و با نظارت خودم لحظاتی را با پدرش بگذراند و او را بشناسد. بعد خودش میتواند تصمیم بگیرد که دوست دارد پدرش در زندگیمان باشد یا نه.»
گزارش روزنامه همشهری محله از موسسه خیریه آتنا
ماجرا را ۵ جوان ۱۹ساله دانشگاه تهران در رشته داروسازی و فنی و مهندسی شروع كردند. سال ۱۳۸۵ اين دانشجويان ...
گزارش ایرنا از افتتاح اولین خانه امن غیردولتی در تهران
تهران- ایرنا- اولین خانه امن غیردولتی اداره کل بهزیستی استان تهران امروز (7 اسفند97) در موسسه آتنا افتتاح شد. .
گزارش شماره شش؛ بازگشت تیم آتنا از مناطق زلزله زده
آخرین قاب از حضور در کرمانشاه پس از بررسی وضعیت منطقه در روزهای گذشته، تیم اعزامی آتنا بازگشت. با سپاس از ...